• وبلاگ : مستانه
  • يادداشت : دلتنگم...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمدي.ع 

    بسم الله الرحمن الرحيم

    دلش مسجدي مي خواست . با گنبدي فيروزه اي و مناره اي نه خيلي بلند

    و پيرمردي که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالاي آن الله اکبر بگويد .


    دلش يک حوض کوچک لاجوردي مي خواست و

    شبستاني که گوشه اش مهر و تسبيح و چادر نماز است .


    دلش هواي محله قديمي را کرده بود . با پيرزنهايي ساده و مهربان که منتظر غروب اند

    و بي تاب حي علي الصلاه ......


    اما محله اشان مسجد نداشت . فرشته ها که خيال نازک و آرزوي قشنگش را مي ديدند ،

    به او گفتند : حالا که مسجدي نيست ، خودت مسجدي بساز .


    او خنديد و گفت : چه محال زيبايي ، اما من که چيزي ندارم ،

    نه زميني دارم و نه تواني و نه ساختن بلدم .


    فرشته ها گفتند : اين مسجد از جنسي ديگر است . مصالحش را تو فراهم کن ،

    ما مسجدت را مي سازيم .


    اما او تنها آهي کشيد ، و نمي دانست هر بار که آهي مي کشد ،

    هر بار که دعايي مي کند ، هر بار که خدا را زمزمه مي کند ،

    هر بار که قطره اشکي از گوشه چشمش مي چکد ، آجري برآجري گذاشته مي شود .

    آجر همان مسجدي که آرزويش را داشت .


    و چنين شد که آرام آرام با کلمه ، با ذکر ، با عشق و با دعا ، با راز و نياز ،

    با تکه هاي دل و پاره هاي روح ، مسجدي بنا شد .


    از نور و از شعور ، مسجدي که مناره اش دعايي بود و هر کاشي آبي اش قطره اشکي .


    او مسجدي ساخت سيال و با شکوه و ناپيدا ، چونان عشق و هر جا که مي رفت ، مسجدش با او بود .


    پس خانه مسجدي شد و کوچه مسجدي شد و شهر مسجدي .


    آدم ها همه معمارند . معمار مسجد خويش . نقشه اين بنا را خدا کشيده است .


    مسجدت را بنا کن ، پيش از آنکه آخرين اذان را بگويند .


    نويسنده : خانم عرفان نظر آهاري

    پاسخ

    به نام خدا سلام.مقدمتان را گرامي مي دارم.بسيار زيبا بود. سپاسگزارم.