آی آدم ها!
آی آد م ها که بر ساحل نشسته شاد وخندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند،
روی این دریای تند وتیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن ،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید،دست ناتوان را،
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید.
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمربند.
درچه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده ،جان قربان .
آی آدم ها که بر ساحل بساط دل گشا دارید:
نان به سفره جامه تان بر تن،
یک نفر در آب می خواند شما را،
موج سنگین را به دست خسته می کوبد.
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده .
سایه هاتان را زراه دور دیده.
آب ها را بلعیده در گور کبودو هر زمان،بی تابیش افزون.
می کند زین آبها بیرون،
گاه سر،گه پا.
آی آدم ها!
او زراه مرگ این کهنه جهان را باز می پاید،
می زند فریاد و امّید کمک دارد:
ـ«آی آدم ها که در ساحل آرام در کار تماشایید!»
موج می کوبد به روی ساحل خاموش.
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش.
می رود نعره زنان وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها!»
و صدای باد هر دم دل گزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر،
از میان آب های دور و نزدیک،
باز در گوش این نداها:
«آی آدم ها!»
نیما یوشیج